من در تیمارستانی به وسعت شهرم زندگی می کنم. بچه دار نمی شدم، مرد نبودم، نه که مردانگی نداشته باشم، کاشت و داشت بود، بلند می شد، برداشت نبود، دانه هایم آفت زده بودند. دکتر هم نرفته بودم که بگویند خودت کرم داری که کرم ها دانه هایت را می خورند. یعنی رفته بودم، نگفته بودند. همسرم بچه میخواست، حرامزاده ی خواهرش را بزرگ کردیم. شهرام، همین شهرامی که سرش را بریدم و با اره برقی خودش - که هیچ وقت فکر نمی الزام دوگانه...
ما را در سایت الزام دوگانه دنبال می کنید
برچسب : جنون,آخرین,امیدش, نویسنده : 1rosettastoned8 بازدید : 95 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 10:41